قبل از ساعت 6:20 دقیقه
به ساعتم نگاه کردم ، شش و بیست دقیقه صبح بود.
دوباره خوابیدم. کمی بعد پاشدم،
دوباره به ساعت نگاه کردم ، شش و بیست دقیقه صبح بود.
دیدم هوا که هنوز تاریکه با خودم گفتم حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام ، خوابیدم.
.
.
وقتی پاشدم. هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود.
سراسیمه از جام پا شدم.
باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم.
.
آدم ها هم مثل ساعت ها هستند.
بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت، مرتب و همیشگی. آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی و بودنشان برایت بی اهمیت می شود ، آنها همینطور بی ادعا می چرخند، بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود. بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که آنها دیگر نیستند....
قدر این آدم ها را باید بدانیم، قبل از شش و بیست دقیقه...
پست شماره 357